حکایتی از حاج شیخ میرزا حسین جمالی

جناب حجة الاسلام والمسلمین مرحوم حاج شیخ میرزا حسین جمالی می گفتند:

در ایام جوانی به همراه چند نفر از دوستان به کوهنوردی رفته بودیم، وقتی که خواستم کتری آب جوش را برداشته و چای درست کنم، دستم به سنگ زیر کتری خورد مثل یخ سرد بود ولی سنگهای دیگر خیلی داغ بودند، تعجب کردم!

سایر رفقا را صدا زدم. جمع شدند و سنگ را دیدند. سنگ را شکستیم وقتی شکافته شد مشاهده کردیم که یک «کِرمی» در میان این سنگ با مقدار کمی خاک زندگی می کند و به این وسیله، خدا روزی او را می دهد و آتش را برای او سرد می کند.

ایشان فرمودند: آن خدایی که از کِرم میان سنگ در آتش غافل نیست آیا از ما غافل است و روزی ما را نمی دهد؟ هیهات!!!

به اعماق دریا و در بطن سنگ                                دهد روزی کرم را بی درنگ

 

حکایت گنجشک کور

حضرت آیت الله ناصری دولت آبادی می فرمودند:

مرحوم حاج آقا معین شیرازی فرموده بودند: یک نفر کشاورز برای ایشان تعریف کرده بود:

زمانی که کار کشاورزیمان تمام شد، گندمها را پهن کرده بودیم تا هرکس سهم خودش را ببرد، در همین موقع که

مشغول استراحت بودیم، یک زنبور آمد و یک دانه گندم را برد، دوباره آمد و یک دانه دیگر برد و چنیدن بار این کار تکرار شد،

تا اینکه ما کنجکاو شدیم ببینیم این زنبور گندمها را کجا می برد. خلاصه دنبال زنبور رفتیم، دیدیم زنبور گندمها را کنار یک دیوار خرابی که در آن

گنجشک نابینایی است می برد و گنجشک با شنیدن صدای زنبور، دهانش را باز می کند و زنبور هم گندم را در دهان او می گذارد...

به اعماق دریا و در بطن سنگ                                دهد روزی کرم را بی درنگ

رساننده رزق گنجشک کور                                     پدیدآور ظلمت و نار و نور

 

حکایت یک حمّال

حضرت آیت الله ناصری می فرمودند: زمانی که در نجف بودیم، یک حمالی در آنجا بود که اخلاق عجیبی داشت و انسان بزرگی بود و حرفهای بزرگی هم می زد.

همین حمال یک روز که از یکی از محلات نجف اشرف عبور می کند، در همان محله بچه کوچکی همراه مادرش به پشت بام برای پهن کردن لباس رفته بود، متأسفانه تا مادر از او غفلت می کند، بچه از بالای بام سقوط می کند. تمام اطرافیان حیرت زده به بچه نگاه می کنند، تا اینکه همین آقا دستهایش را بلند می کند و می گوید:

خدا! نگهشدار (نگه دارش)

کودک به آرامی پس از گفتن این حرف با اینکه معلق بین آسمان و زمین است به پایین می آید و مردم دور ایشان جمع می شوند.

آقا چه شد؟! شما که هستید؟! جواب می دهد:

من همان حمال شما هستم، پرسیدند: چگونه به این مقام رسیدی؟ گفت:

فقط تا حال هرچه خدا گفته، بنده گفتم چشم. حالا بنده یک چیزی گفتم و خدا گوش داد و دعایم را مستجاب کرد.

 

خیال کردم حوزه صاحب دارد

حضرت آیت الله ناصری دولت آبادی می فرمودند:

در یکی از مدارس اصفهان یک نفر از اهالی اطراف خمین شهر برای تحصیل علوم دینیّه به اصفهان می آید.

در ابتدای سال که مصادف با ایّام عید است و تمام طلبه ها به منازل و مناطقشان می روند، فقط او در مدرسه می ماند.

چند روزی که در مدرسه می ماند هم پول تمام می کند و هم غذا و هم نفت و ذغال.

با همه این سختیها صبر می کند، در همان ایام پدرش از روستا به دیدن پسرش می آید ولی وقتی وضع سخت پسرش را می بیند ناراحت می شود شروع به داد و فریاد می کند و میگوید:

من خیال می کردم که اینجا صاحب دارد، نمی دانستم بی صاحب است. فردا جمع کن برویم روستا.

پسر هم حرفی نمی زند و لباسهای گِل مالیده شده پدرش را پاک می کند. همین طور بدون هیچ پذیرایی روز را با ناراحتی پشت سر می گذارند تا اینکه اوائل شب کسی در مدرسه را می زند!!!

پسر هم با عجله پشت در می آید و به کوبنده در می گوید: خادم مدرسه در را بسته و کلید را هم با خودش برده است.

کوبنده در می گوید: کلید فلان جاست بیاور و در را باز کن.

طبق دستور کلید را می آورد و در را باز می کند، آقای خوش سیمایی بیرون در ایستاده، مقداری پول و چند قرص نان به پسر می دهد و می فرماید:

شمع و کبریت هم فلان مکان است برو روشن کن و ذغال و خاکستر هم در آنجا است بقیه وسائل را هم حواله کرده ام برایتان بیاورند و برو به پدرت بگو: ما صاحب داریم.

پسر وسائل را می گیرد و تشکر می کند و در حال رفتن به حجره است که از خود می پرسد: این آقا که بود؟!

برای شناختن آن فرد دوان دوان به بیرون مدرسه می رود، ولی با کمال تعجب کسی را در آنجا نمی بیند و با اینکه زمین از برف سفید شده است،

حتی جای پای او را هم روی برفها نمی بیند.

با چهره ای گریان به حجره می آید. پدرش علت گریه را جویا می شود و وقتی پدرش از جریان اطلاع پیدا می کند، سخت متأثر و گریان می شود و از کار خود استغفار می کند و پسر را هم تشویق به ماندن در حوزه می کند.

و متوجه می شوند که حضرت ولی الله الاعظم مهدی موعود علیه السلام عنایت فرموده اند.1

 

پ.ن1: شخص مذکور مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی است که در سن کودکی برای تحصیل به اصفهان می آید و این حادثه بزرگ برایش رخ می دهد.

منابع: کرامات معنوی، نویسنده سید عباس موسوی مطلق